باران رودارباران رودار، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

باران کوچولو رودار

غذا خوردن نازت مادر

عزیز دل مامان شما از 4 ماهگی شروع به خوردن غذا کردی چون شیری که میخوردی سیرت نمی کرد عاشق آبگوشت و کوفته و آش و سوپ هستی و جالب اینه که اگر غذایی ساده برات درست می کردم که نه رب و نه ادویه جات داشت به هیچ عنوان نمی خوردی . شکموی مامان .نوش جانت عزیز دلم .           ...
8 آبان 1390

پستانک خوردن بارانم

باران جانم اولین باری که پستانک بهت دادیم اولین باری بود که سرما خورده بودی و گریه می کردی که بهت پستانک دادیم اما احساس کردیم داری بهش عادت می کنی و دوست نداشتیم که بهش عادت کنی ازت گرفتیمش .چون اصلا بهت نمی اومد و فکر می کنم که خودتم دوست نداشتی عزیز دل مامان.     ...
8 آبان 1390

عکسهای 4 تا 5 ماهگی باران عزیزم .

باران مامان گرفتن این عکسها هر روزش برای ما خاطرات قشنگی داره نمی دونی با چه ذوق و شوقی این عکسها رو با بابا گرفتیم تا وقتی بزرگ شدی بتونی اینها رو ببینی که چقدر زیبا بودی .                                                 ...
8 آبان 1390

شصت خوردن فینگیل مامان بابا

اولین باری که بارانم شروع کرد به شصت خوردن تو سه ماهگی بود. الهی مامان فدات بشه اینقدر قشنگ انگشت می خوره نمی دونی که.بارانم وقتی که خوابت میاد و میخوای بخوابی ویا گشنت می شه شروع می کنی به شصت خوردن وقتی خوابت برد خودت انگشت تو در میاری .الهی مامان فدای این همه درکت.       ...
8 آبان 1390

عکس 3ماه باران

باران عزیزم به خاطر اینکه تو بقیه عکسهات چهره ها مشخص بود نتونستم بیشتراز یک عکس بزارم مامانی.این عکس و تو دریا انداختیم بغل پدربزرگت بودی ...
8 آبان 1390

لحظه فراموش نشدنی

سلام بارانم ازاینکه اینقده دیر اینا رو برات میگم معذرت میخوام مامانی آخه نبود. لحظه ای که به دنیا اومدی اولین گریه قشنگ تو شنیدم زیاد گریه نکردی وقتی آوردنت بیرون نمی دونی که چه شوقی داشتم که ببینمت بعد این همه انتظار وقتی دیدمت گریم گرفت تو اتاق عمل از شوق زیاد از دکتر پرسیدم این بچه منه .چشمات باز بود مامانی ، دستو پا می زدی ، خیلی لحظه قشنگی بود فقط می خواستم بغلت کنم و ببوسمت .نمی دونی چقدر خدا رو شکر کردم که سالمی .وقتی از اتاق عمل اومدم بیرون بابا منتظرم بود ، با گریه گفتم دخترمونو دیدی ،بابا یه برق خاصی تو چشماش بود با خوشحالی و بغض گفت آره خیلی نازه چشماش باز بود. باران مامان این قشنگ ترین لحظه بود برام ، لحظه ای که شما پیش ما او...
19 خرداد 1390

بازگشت به آغوش گرم خانواده

سلام به بارانم و به همه کسانی که طی این مدت برام دعا کردن . از لطف بسیاری که بهم داشتین واقعا ممنونم .لحظات سختی بود وقتی دختری به این نازی خدا بهت بده اما نتونی بغلش کنی و ببوسیش.خدا رو شکر می کنم که بخیر گذشت و تونستم به آغوش گرم خانوادم و پیش فرشته ای که خدا بهمون داده برگردم. از اینکه برام دعا کردین واقعا ممنونم.امیدوارم خدا هیچ بنده ای رو راهی بیمارستان نکنه.
19 خرداد 1390